نشستیم , پرهام با بشقابی پر از چیپس به طرفمان آمد و گفت:
-سهیل بیا با بچه ها آشنا شو.
در کمال حیرت از من دعوت نکرد و من هم سر جایم باقی ماندم.بعد از چند دقیقه پرهام تنها
برگشت و کنار من
نشست.چند لحظه اي هر دو ساکت بودیم.من با دقت افراد حاضر در سالن را زیرنظر داشتم.چند
نفري را
می شناختم ,از بچه هاي فامیل زري جون بودند. ولی بیشتر مهمانان را براي اولین بار بود که
می دیدم.بعضی
ها لباس هاي جلف و ناجوري پوشیده و قیافه هاي عجیبی براي خودشان درست کرده بودند ,
اما اکثریت قیافه
هاي عادي داشتند و بچه هاي خوبی به نظر می رسیدند. در حال نظاره بودم که پرهام گفت:
-چقدر کت و شلوار به تومی آد.
برگشتم و نگاهش کردم.صورتش سرخ شده بود.خنده ام گرفت, انگار با آن پرهام سالهاي
پیش – با اینکه زیاد به
من اعتنا نمی کرد- راحت تر بودم.پرهام آهسته گفت:
-به چی می خندي؟
با خنده گفتم: به تو , اصلا این حرفها بهت نمی آد.
ناراحت پرسید:چرا؟